حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

عاشقانه...

😅 9ﻣﺎﻩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ...... ﺑﯿﺪﺍﺭﺷﺪﻥ ﺑﺎﺗﻬﻮﻉ ﺻﺒﺤﮕﺎﻫﯽ ﺳﺮﺳﺎﻋﺖ ....7ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺎﻋﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭﺝ ﺧﻮﺍﺑﺎﯼ ﺷﯿﺮﯾﻦ ...... ﻣﺎﺩﺭﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ .... ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺩﺳﺖ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﺭﻭﺷﮑﻤﺘﻮ ﻭﺍﺱ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻧﯽ ﻧﯽ ﺁﯾﻪ ﺍﻟﮑﺮﺳﯽ ﺑﺨﻮﻧﯽ ..... ﻭﻭﺍﺱ ﺻﺒﻮﺭﯾﺶ ﻭﺍﻟﻌﺼﺮ ...... ﻭﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﺪﯼ .... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ -....ﻭﺍﯾﺴﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺁﯾﻨﻪ ﻭ ﻫﯽ ﺷﮑﻤﺘﻮﺑﺒﯿﻨﯽ ﻭﻭﺍﺱ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﮑﻤ ﭼﺎﻗﺎﻟﻮﺕ ﺑﻨﺎﺯﯼ ....ﻭﻧﮕﺮﺍﻥ ﭼﺎﻗﯿﺖ ﻧﺒﺎﺷﯽ .... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ...ﺗﺮﮐﺎﯼ ﺭﻭﺷﮑﻤﺖ .. ﺍﻣﺎﺍﺯﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﮕﯽ ﺧﺪﺍﯾﺎﺷﮑﺮﺕ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﺗﺮﮎ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ !! ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ .....ﺷﻤﺮﺩﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﻭﺗﯿﮏ ﺯﺩﻥ ﺭﻭﺗﮏ ﺗﮏ ﺭﻭﺯﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻥ ...... ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﻌﻨﯽ ....ﻣﺴﻮﻟﯿﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻠﻨﮕﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺻﺒﻮﺭﯼ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯﺧﻮﺩﮔﺬﺷﺘﮕﯽ .... ﻣﺴﻮﻝ ﻣﯿﺸﯽ ﺩﺭﺑﺮﺍﺑﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﺧﺪﺍ ...
31 خرداد 1394

شب هفت و روز دهم

عزیزدلم این روزها اصلا وقت سر خاروندن هم ندارم خونه مامان اینا هم اینترنت ندارن و من گاهی وقتا که فرصت بشه با گوشی خاله فائزه به وبلاگت سر میزنم هشت روز از اومدنت گذشت هنوز به شرایط جدید عادت نکردم و یه کم اذیت میشم شبها خیلی گریه میکنی و من و مامان نگار تا صبح تو رو می چرخونیم  کلا دختر آرومی هستی ولی شبا یه کم اذیت میکنی روز پنجم بود که رفتیم آزمایش زردی دادیم  بماند که چقدر گریه کردی تا ازت نمونه خون گرفتن دکتر گفت یا باید بستری شی یا دستگاه بگیریم و بیاریم خونه بابا مهدی هم که اصلا تحمل دوریت رو نداشت دستگاه کرایه کرد و آورد خونه وقتی داشتم میزاشمت تو دستگاه خیلی گریه کردم بخاطر زردی که داشتی خیلی بی حال بودی و دلم نمی...
22 خرداد 1394

روز چهارم

عشق من چهارروزه که خدا تو رو بهمون داد حالم خیلی خوب نیس همچنان درد دارم ولی وقتی بغلت میگیرم و بهت شیر میدم انگار همه دنیا رو بهم میدن صبح با بابا و مامان نگار رفتیم مرکز بهداشت و برای آزمایش تیروئید از کف پات یه کم خون گرفتن بابا مهدی نتونست تو اتاق بمونه و رفت بیرون ولی تو خواب بودی و اصلا نفهمیدی وقتی اومدیم بیرون مهدی اصلا باورش نمی شد ازت نمونه گرفتن تو مرکز بهداشت دکتر گفت یه مقدار زردی داری و باید آزمایش بدیم از اونجا هم رفتیم بیمارستان برای گواهی ولادت و کارهای شناسنامه و ثبت احوال رو انجام دادیم بابا امروز خیلی کار داشت و قرار شد فردا ببریمت برای آزمایش زردی انشالا که چیز مهمی نیست و زود برطرف بشه   ...
18 خرداد 1394

شب آخر

حلما جونم سلام امروز نیمه شعبان بود صبح با بابا رفتیم بیرون و من که خیلی برای اومدنت عجله داشتم کلی شربت زعفرون خوردم و کلی پیاده روی کردم امیدوارم خیلی خسته نشده باشی امشب آخرین شبیه که تو توی دلمی...بابا مهدی نیست و من تنهام ...ایکاش الان مهدی کنارم بود و بهم دلگرمی می داد خیلی استرس دارم خیلی میترسم فردا قراره برم بیمارستان ساعت 9 صبح باید بریم دنبال عرفانه دردم داره شروع میشه ... ...
13 خرداد 1394

بدون عنوان

امروز یازدهم خرداد ماهه.از ساعت ۳و۴دیشب یه دردی تو کمرم پیچیده صبح که از خواب بیدار شدم به بابا گفتم درد دارم و ممکنه بهش زنگ بزنم و لازم باشه مرخصی بگیره...ساعت ۸که بابایی رفت سرکار منم بلند شدم یه کم خونه رو جمع و جور کردم و آماده شدم رفتم بیرون برای پیاده روی...ولی بخاطر اینکه صبحونه نخورده بودم یه سر گیجه شدید گرفتم و مجبور شدم بیام خونه ... الان ساعت دوازده ظهره کمرم همچنان درد میکنه ولی خیلی شدید نیست یه حسی بهم میگه امشب همه ی انتظارها و سختی ها تموم میشه و میای پیشمون... ساعت پنج:با بابا رفتیم خونه مادرجون کمرم هنوز درد میکنه یه کم پیاده روی کردم و از اونجا رفتم خونه فاطیما جون.شب هم موندم اونجا و آخر شب بابا اومد دنبالم کمر...
11 خرداد 1394

امروز هم خبری ازت نشد...

عزبز مامان امروز قرار بود به این انتظار پایان بدی و بیای ولی بازم نیومدی... من و بابا که خیلی مشتاق دیدنت هستیم هم عصری رفتیم بیمارستان  تا ببینیم اوضاع از چه قراره...نوار قلبت رو که گرفتیم دکتر گفت همه چی خوب و نرماله و تا یک هفته دیگه برای زایمان وقت داری...خیلی خورد تو ذوقم آخه خودمو برای بستری شدن آماده کرده بودم و به همه اطلاع داده بودم... درسته خیلی دوست دارم زودتر ببینمت ولی همه چی رو می سپرم دست خدا ان شالا که به موقعش بیای عزیزدلم ...چهل هفته صبر کردم چند روز دیگه هم روش... فقط خیلی خیلی مواظب خودت باش ...قول بده زیاد شیطونی نکنی و با بند نافت کاری نداشته باشی... انشالا پست بعدی رو روز به دنیا اومدنت میزارم گل خوشگل...
8 خرداد 1394

روزهای آخر

هم در انتظار پايانم و هم دلتنگ اين روزها روزهای آخر خیلی سخت شدن...حرکاتت دردناک شدن ...کاش  میدونستم کی زایمان میکنم خیلی میترسم زایمانم یهویی شه...ولی خب توی هفته های آخر هر لحظه باید انتظار زایمان رو داشت... یه کمی راه رفتنم خنده دار شده مث اردک راه میرم میدونم جات تنگ شده اینو از حرکاتت میشه فهمید یه دفعه یه کارایی میکنی که شکمم کج میشه وهر کی می بینه خنده اش میگیره این روزها و تک تک ساعت ها و دقیقه هاشو فقط به امید اینکه دارم لحظه به لحظه به دیدنت نزدیکتر میشم میگذرونم   الان هر بار كه ضربه مي زنی و حركتي مي كنی پيش خودم مي گم چقدر حيفه كه ديگه نمي تونم اين حس رو تجربه كنم . اين روزاي قشنگ داره تموم مي شه . ا...
5 خرداد 1394

اینم از ماه نهم...

پرنسس مامان سلام ماه نهم هم تموم شد انشالا تا یک هفته دیگه اسباب اثاثیه ات رو جمع میکنی و میای پیش مامان وبابا... هفته سی ونهم یعنی چشم رو هم بزارم تو٬تو بغلمی...از یه طرف برای دیدنت ثانیه شماری میکنم از یه طرف هم وقتی فکر میکنم دیگه نمیتونم این لگد زدنها و حرکاتت رو تو دلم حس کنم دلم تنگ میشه... بابا مهدی هم بی صبرانه منتظر دیدنته میگه خیلی دوست دارم زودتر بیاد و ببینم چه شکلیه...این روزا خیلی بهم روحیه و انگیزه میده اینقدر که اصلا به زایمان و دردهاش فکر نمیکنم میگه وقتی داری درد می کشی به این فکر کن که من پشت در اتاق منتظرم تا هردوتون رو ببینم ...انشالا که این یک هفته هم به خوبی و خوشی تموم شه و زندگی سه نفرمون رو زودتر جشن  ...
1 خرداد 1394
1